* دُنـیـای مـجـازی” شـلـوغ تـریـن سـرزمـیـنِ تـنـهـایـی است *
هے کافــــــہ چے... دَستـــــور بِده سیگـــــار بیاوَرند...
مَشروبـــــ وَ پـــــاستور هَـــــم
وَ زنهاے هَـــــرزه را دور میـــــز مَن جمع کُنـــــ...
بِگو بنـــــوازند...
شایـــــد غِیرَتے شُـــــدُ برگَشتـــــ ....
مثل لیوانی شده ام که لبه اش پریده است ...
تشنه که شدی ...!
مراقب باش !
عجیب وحشی ام .!.!.!
نسلی هستیم که حالمون دیگه پرسیدن نداره ...
چون ما دچار خود سانسوری شدیم , و مجبوریم بگیم که , خوبیم !
خیلی هم خوبیم ...
اما ... تو عاقل باش و باور نکن...
گفتم فراموشت میکنم !
گفت نمیتونی …
رفت ، بعد از یه مدت برگشت ؛ گفت دیدی نمیتونی ؟!؟!؟!
گفتم شمــــــا ؟
زخم های دستم را میبندند و میگویند
چرا با خود چنین کردی ؟ ولی افسوس
کسی زخم بزرگ دلم را ندید تا بگوید
چرا با تو چنین کردند !
قلــ ــب عزیز!
لطفــا خفه شـــو و در همه کارها "دخالــت" نــــکن !
هـمان کـه خــ ـ ــون "پمـــپاژ" کــــنی کافـیسـت . . .
اگر هــم "خـــسته" شـدی اجبــ ــاری نیسـت به کــار !
هــر وقـت دلـت خواســـت دیگـ ـ ـ ــر "کـار" نَـــکُن ...!
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!
:: موضوعات مرتبط:
نوشته های عاشقانه ,
,